به نام خدا
مگه مَ شَلِم کورِم؟!
قرار بود ماشینم را آخر مهر تحویل بدهند اما با کمی تأخیر، نیمه آبان تحویل دادند. به نسبت ماشین قبل بزرگتر بود و تا یک هفتهای که دستم بیاید، رانندگی با آن برایم کمی سخت بود. با دنده اتوماتش زود کنارم آمدم اما با بزرگی و اندازهاش نه به این راحتی!
ماشین قبلم مثل موتور از لای ماشینها رد میشد اما این یکی به این راحتی نبود!
تو عمر رانندگی ده دوازده سالهام، تصادف نکردم. یعنی مقصر نبودم. یکی دو دفعهای هم که قبلا رخ دادهبود، به من زدند نه آنقدر مهم!
آن شب دکتر رفتنم طولانیتر شد و کمی دیر برمیگشتم. نرسیده به چهار راه متوجه شدم که موبایلم شارژ ندارد. چراغ قرمز بود و ماشینها، ایستادهبودند.
منم از فرصت چراغ قرمز استفاده کردم و خواستم تا موبایلم را به شارژ بزنم.
پام از روی ترمز کمی کنار رفت و ماشین کمی به جلو رفت. که صدای تق کوتاهی بلند شد و پشتبند آن راننده پراید جلو، سراسیمه بیرون آمد.
با خودم گفتم، چیزی نشد که اصلا حرکتی نکردم و برخوردی نشد.
که با سر و صدایش مجبور شدم از ماشین پیاده شوم.
سپر عقبش کمی شکستهبود. راننده با سر و صدا و شلوغی گفت:« چه کار کردی خانم؟ زدی سپرمو شکستی؟»
من که تا به حال تصادف نکردهبودم، نمیدانستم چه بکنم؟
رفت زیر ماشین و از پشت سپر یک سری آکاسیو مانندهایی را کند و آورد بیرون و گفت:« اوه اوه اوه!! زدی اینم شکستی؟»
با خودم گفتم:«خدایا! مگه این ماشین چقدر زور داشته که در ترافیک و پشت چراغ قرمز، چنین ضربهای زده؟»
من که تا به حال با کسی در خیابان داد و بیداد نکردهبودم از ترس آبرویم گفتم:«سر و صدا نکن آقا! خسارتتو میدم»
هوا تاریک بود و اعصابم بیشتر خرد شدهبود. دوست نداشتم مردم جمع شوند و چیزی بگویند.
دوباره رفت زیر ماشین و بقیه آن ابرپارهها را به زور کند و گفت:« خیلی خسارت زدی خانِم!»
از زیر ماشین که بیرون آمد، احساس کردم این مرتیکه را میشناسم!
درست هم بود. شوهر زینب بود!
از مغازه سر کوچه مادرم خرید میکردم که زنی با یک بچه تقریبا پنج شش ماهه در بغل و یک دخترک دو سه ساله در کنار وارد شد. از سر و رویش معلوم بود وضع خوبی ندارد. کمی در صف مغاره معطل شدیم و من با پسرک بغلش، با چشم و ابرو بازی میکردم.
گفتم:« کالسکه نداره، اذیت نشید. با دو تا بچه سخته؟»
برگشت و گفت:« نه راستش»
گفتم:«اگه عیبی نداره من براتون یه کالسکه گیر بیارم»
گفت:« نه، چرا عیب داشته باشه! خدا خیرت بده!»
و این شد سرمنشأ آشنایی من و زینب. آدرس خانه مادرم را به او دادم و گفتم:« برایت کالسکه گیر میارم و میذارم خونه مادرم. خبرت میکنم بیای ببری»
و این شد بلای جان ما! هر روز در خانه مادرم بود و من به این و آن رو بزن ببین کالسکه بچهشان را دارند یا نه؟ داشتم پشیمان میشدم و راضی شدم به این که برای خلاص شدن از شرش بروم و کالسکه بخرم که یاز شانس خوبم یکی از دوستان پیدا شد و کالسکه پسرش را داد.
کالسکه همان و زینب جان فکر کرد من کمیته امدادم. شروع کرد به نالش و نداری و گدایی!
یک اتاق کوچک در طبقه پایین یک خانه قدیمی اجاره کردهبودند. خانه بوی گربه سگ میداد! اصلا نمیشد سر در خانه کرد. از آن خانههای قدیمی که اجنه در آن لانه کردهبودند.
چند باری برایش یک مقدار چیز میز بردم. از یک روستای دور افتاده به تهران آمدهبودند.
یک شب که ساعت هشت برایش کمی میوه و مرغ بردم، از دم در فهمیدم که اتاقش تاریک است و برقها خاموش! گفتم:« خوابیدی؟!»
گفت:« شوهرم خوابه»
خیلی دلم برایش سوخت. مشخص بود شوهرش از آن زورگوهای عالمه! که به این زودی خاموشی زده و زن و بچه را هم به زور، زود خوابانده!
دیگه زینب ول کنم نبود. احساس میکرد من کارهایهستم و وظیفه دارم به او کمک کنم. خیلی تلاش کردم تا از شرش راحت شوم. میتوانست برگردد به روستای خودش کنار فامیلش و این گونه به این بدبختی و فلاکت زندگی نکند. تازه شوهرش ماشین هم داشت، پس خیلی هم وضعش بد نبود.
به مردک گفتم:« شوهر زینب نیستی؟»
برگشت و با بیادبی گفت:« تو از کجا منو میشناسی»
گفتم:« من همونم که چند بار کمکتون کردم، خونهتون تو اون خیابون بود»
لب و دهن زشتش را تابی داد و گفت:« هاااا! تو همونی که یه مشت آشغال پاشغال آوردهبودی»
گفتم شاید اگر یادش بیاورم لااقل کنار خیابان مودبتر رفتار کند، اما دریغ!
نه برداشت و نه گذاشت، گفت:« کل سپر و توییشو شکستی. این دویست پنجاهتومنی خرج داره»
با ناراحتی گفتم:«مگه چه کار شده؟ که این همه خرج داره؟»
گفتم:«واستا افسر بیاد تعیین کنه»
با سر و صدا و شلوغ کاری گفت:«ببین خانم زدی سپرمو شکستی باید خسارتشو بدی»
اصلا حرف حساب سرش نمیشد و من هم داد و بیداد را دوست نداشتم.
کارت ماشینم را هم ندادهبودند. گیر داد کارت ماشینت را بده.
گفتم ماشین صفره، کارتشو ندادند.
مگه خل و چل باور کرد. آخر سر گفتم بیا کارت گواهینامهام را بهت بدم. شمارهام را گرفت و بدو هم زنگ زد. موبایل من هم که شارژ نداشت.
گفت:«تو دروغ مگی! کارت ماشین نداری، موبایلت هم الکیه»
عصبانی گفتم:«گواهینامهام که دستته. چه فرقی داره؟»
ولم نمیکرد. منم که دلم نمیخواست همسرم متوجه شود همین اول ماشین خریدنه تصادف کردم، گفت:«دویست بیشتر نمیدم»
با من تا دم عابر بانک آمد و وقتی دید خیلی راحت دویست کشیدم و دادم، دوباره دبه درآورد که دویست و پنجاه میشه و پنجاه دیگه بده»
منم عصبانی گفتم:«اخاذی میکنی مگه؟ خر گیر آوردی؟»
زود کارتمو بده.
گفت:«نمیدم»
گفتم پس زود باش دویست تومن رو بده فردا بیا بریم بیمه.
خدا میداند با چه سر و صدا و توپ و تشری توانستم کارتم را از او بگیرم.
اعصابم به هم ریختهبود. دلم هم نمیخواست همسرم بفهمد.
به خانه برگشتم و نفس عمیقی کشیدم که حالا هر چی بود گذشت! بیخیال!
این ماجرا را فقط به دوستم گفتم. او هم تا توانست به من فحش داد. که:«آخه تو بیمه داری و پول بیمه میدی، چرا راه میری و به ماشینها، پول میدی. بیمه برای همین روزهاست و مطمین باش این از قبلا تصادف کردهبوده و خسارت رو زده پای تو و گرنه پشت ترافیک و چراغ قرمز، مگه چقدر سرعت داشتی که سپر و دلاقش این طوری بشکنه»
گفتم:«فقط خواستم از شر این مرتیکه راحت بشم. دوست ندارم کسی تو خیابون با من سر و صدا کنه و آبروریزی کنه. بعدش هم هیچی سرش نمیشد اصلا نمیفهمید من چی میگم»
دوستم میخواست خفهام کند. آنقدر عصبانی شدهبود که اگر دوست نبودیم،حتما یک دست من را زدهبود.
یک هفته از این ماجرا گذشت و آخر برج شد.
نزدیکی ظهر موبالم زنگ خورد. نگاه که کردم شماره آن مرتیکه بود.
قلبم افتاد. باز چی میخواست خدا میدانست؟
زنگ زد و زنگ زد. اول برنداشتم. رفته بود روی اعصابم. جواب دادم.
با همان بیادبی و بیتربیتی آن روزش گفت:«ببین خانِم، اینو بردم درست کنم، گفتند سیصد میشه. الان میام در خونهات، صد دیگه بده، برم»
گفتم:«ببین جای دیگهای از زندگیت خراب نیست من تاوونش بدم؟»
گفت:«من الان میام در خونهات»
به دروغ گفتم:«من مشهدم»
راستی آدرس من و خانهام را پدرسوخته، چطور پیدا کردهبود؟ یعنی منو تعقیب کردهبوده! ترسیدم.
در آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار بودم که از لای پرده، متوجه شدم با ماشین داخل کوچه شد.
یا خدااااا
این احمق خانهام را هم پیدا کردهبود و آمدهبود به اخاذی.
سریع به دوستم زنگ زدم و قبل از این که من پایین برسم، دوستم، دم در بود و از سر کوچه او را به بد و بیراه گرفتهبود. حرف بدی راستش به او نزد، اما حرف سر او نمیشد!
در روشنای روز قیافهاش بهتر معلوم بود. یک مرد کوچک لاغر زپرتی که در یک مشتت جا میشد. با لبهایی که به جای یک هفت وسط، دو سه تا هفت و هشت داشت. دهانی گنده با دندانهایی بزرگ و صورتی کوچک.
موهای سرش فر فر فر فر بود تا پشت گردنش. شلوارش از کمر تا جیب پاره بود و کفشهایی با نوک دراز مثل قایق به پا داشت. تمام انگشتان دستش، پر بود از انگشترهای نگیندار بزرگ.
یک پیراهن بشور بپوش سفید چرک تنش بود و یک ریز هم عین خروس جنگی به ما میپرید.
هر چه ما با منطق و درست و ادب با او حرف زدیم، او بیشتر برآشفت و بلندتر فریاد کشید و حرفهای غلطش را هزار بار تکرار کرد.
گفتم:«زنگ میزنم 110 بیاد»
فکر کرد دروغ میگویم. گفت:«بزن اگه راست میگی»
من هم جلویش به 110 زنگ زدم.
جوانک پلیسی که آمد تا مردک را دید و حرف ما و او را شنید، گفت:«جمع کن برو مرتیکه، این صدمهای که تو دیدی مال الان نیست! و سپر هم این همه نمیشه که تو میگی.آخر آخرش حتی صد تومن هم نمیشه»
مردک که مثل فنر به هوا و زمین میپرید گفت:«فقط سپر که نیست، اینجا و آنجایش را هم شکسته»
پلیس به من گفت:«خانم! چرا بهش پول دادی؟»
گفتم:«فقط میخواستم از شرش خلاص شوم»
پلیس رو کرد به مردک و گفت:«ببین تو پولتو گرفتی، خیلی هم بیشتر. اگه شکایت داری برو شکایت کن»
مردک انگار آتش گرفتهباشد گفت:«شکایت چی؟ من میگم صد دیگه بده برم» بعد هم گفت:«این دروغ هم به من گفته، گفت مشهدم و همینجا بود»
منم به پلیسه گفتم:«آقا بس اذیت میکنه ناچار شدم دروغ بگم شاید بره»
پلیس گفت:«این اهل شکایت کردن هم نیست. خرج داره دنبالش نمیره. بعدش هم سه برابر ضرر کردش گرفته»
ما هر چه گفتیم او اصلا نفهمید و دوباره برمی گشتیم سر خانه اول!!
نزدیک آمدن همسرم بود واو هنوز در کوچه بود. پلیس رفت و ما ماندیم و او. مگر میرفت. آبروی ما را توی کوچه و همسایهها برد.
به همسرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم. او هم زودتر به خانه آمد.
تا وارد کوچه شد و مردک را دید، گفت:«اینه؟»
دوستم گفت:«بله این از صب ما رو گرفته»
شوهرم با تحقیر نگاهش کرد و گفت:«این که از قیافهاش معلومه کیه»
مردک ناراحت شد و با همان لهجه غلیظش گفت:«مگه مَ چِمه!! شَلِم؟؟ کورِم؟»
این دیگه شده بود یک جوک! تا میگفتی نگو، میگفتیم، مگه شلم کورم!!
همسرم گفت:«ببین آقا تو پولتو گرفتی و رفتی. الان هم که راضی نیستی ما هم راضی نیستیم برو فردا بیا بریم بیمه»
و منو دوستم را به خانه برد و در را بست.
کلی تو کوچه سر و صدا کرد که من بیمه نمیام و صد تومن بده برم.
دید خبری نشد از ما رفت.
گفتیم خوب خدا را شکر رفت....
اما خدا لعنت کند شیطان رجیم را!
فردا صبح، ساعت هشت دوباره زنگ زد. این بار تلفن را به همسرم دادم. همسرم هم با ناراحتی گفت:«چی میگی؟ چیمیخوای؟»
صدایش میآمد که سرکوچه ایستادم بریم بیمه.
توی راه به همسرم گفتم:«این پول هم گرفته الان بریم بیمه پول را تا نداده برگ بیمه بهش نمیدم»
همین را تلفنی به او گفتیم. برقش گرفت و دوباره سر و صدا کرد.
وسط راه یک بیمه ایران بود گفتیم بیا اول ازاینجا سوال کنیم بعد بیمه راه دور را برویم.
بیمهگذاره تا ماشینش را دید گفت:«بیمه اینقدر بهت نمیده، نهایت خسارت تو هفتاد تومنه نه سیصد تومن»
مردک ترسید. شروع کرد کنار خیابان به سر و صدا که من بیمه نمیام و اگر هم بیام دویست تومنتونو وقتی میدم که بیمه پولمو بده»
شوهرم گفت:«مگه الکیه! خر گیر آوردی! هم پولو بگیری هم بیمه رو؟ دویست تومنو بده باهات بیمه بیام»
گفت:«خرج کردم»
من عصبانی گفتم:«غلط کردی! مگه دادیم خرج خودت بکنی! به ما چه»
پدرسوخته زبان نفهم ولمان نمیکرد با آن انگشترهای آهنیاش هی به شیشه ماشین میزد که صد بده برم دیگه منو نمیبینی.
سرم از شیشه بردم بیرون وگفتم:«نزن مرتیکه، شیشه رو میشکنی»
گفت:«اااا؟؟ تو زدی سپرمو شکستی عیب نداره اما شیشه ماشین تو عیب داره؟»
اصلا نمیفهمید چه میگوید و چه میگوییم. آنقدر عصبانیام کرده بود سر صبح که من هم ناسزا میگفتم. گفتم:«دیوانه توداری به عمد شیشه را میشکنی و من تصادفی زدم به تو، اون هم اگر از تصادف من بوده که نبوده هم»
چه باید میکردیم اگر برمیگشتیم دوباره به کوچهمان میآمد و آبروریزی.
شوهرم گفت:«صد تومنو بده بره گمشه»
گفتم:«اصلا صد تومن مهم نیست به خدا! این معلوم نیست با این کار از چند نفر اخاذی کرده!»
شیشه را بالا دادم و به دوستم زنگ زدم. شوهرش مکانیکه.
گفت:«حسین آقا گفته ماشین رو بیارید من بدم دوستم درست کنه. این غلط کرده سیصد میشه یه سپر»
به او گفتیم بیا بریم خودمان ماشینت را درست کنیم. حالا که نه بیمه میآیی و نه پول را پس میدهی، بیا دوستمان ماشینت را درست کندو گازش را گرفتیم و رفتیم و او هم سر صدا کنان دنبال ما.
راضی به این مطلب هم نبود که فقط سپر نیست که اینجا و آن جایش هم شکسته!
گفتیم:«هر چی هست دوستمان درستش میکند»
شوهر دوستم سر کوچه ایستادهبود. او هم از همولایتیهای همین مردک بود.
مردک تا دوستمان را از دور دید همانجا از ماشین پیاده شد و بلند از آنطرف خیابان داد زد:«من پیش ای ماشینمو نمیارم. ای جلوبند است»
شوهر دوستم هم با همان زبان او بلند ناسزایش گفت و گفت:«پدرسوخته بیار من درستش نمیکنم میدم دوستم»
گفت:«ای سپر تنها نیست که ..
شوهر دوستم حرفش را برید و گفت:«گوه زیاد نخور پدرسوخته اخاذ! تو خودت هم میدونی که این سپر اون شب نشکسته و داری غلط زیادی میکنی. اگه جرأت داری بیا این ور خیابون تا پاهاتو بشکنمو وشلوارتو سرت بکشم...»
من از خجالت همسایهها سریع به پیادهرو رفتم و پشت تیربرق ایستادم تا کسی فکر نکند من با این آقا(شوهر دوستم) همراهم.
بد و بیراهی به او گفت که اگر روی نان میکردی و به سگ میدادی، نمیخورد!
و سپس به حالت مثلا حمله به طرف مردک، هجوم برد.
مردک دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و سریع سوار ماشین شد، الفرار!
دیگر او را ندیدیم. زنگ هم نزد.
شوهر دوستم را میشناخت مثل این که قبلا ماشینش را در مغازه او بردهبود و حسابی آنها را برای ده تومن اذیت کردهبود و تا ده تومنش را پس نگرفتهبوده، نرفتهبود. برای همین هم از حسین آقا میترسید.
فقط یک چیز را فهمیدم!! .... که این مرد زبان خاصی میخواست که ما آن را بلد نبودیم و تا با آن زبان با او سخن نگفتند، ساکت نشد و دست برنداشت! هر چند زبان خوبی نبود اما زبان نه مادریاش، که زبان مرامش بود!